حدس زدم مشکلی برای پسرعمو پیش آمده, رفتیم بیرون, کنار رودخانهی کارون قدم زدیم و از مشکلی که برایش پیش آمده بود حرف زدیم. در برابر مشکل من, بزرگ نبود. نهایتش با فروش ماشین عمو, حل میشد و البته تجربهای تلخ در زندگی اش ... به هرحال راه حل داشت. اما اصلا با خودم قیاس نکردم و نگفتمش ببین در برابر رمان من, تو داستان کوتاهی. نه, ... و چقدر دلم میخواست کسی مثل خودم با خودم رفتار کند. کسی که وقتی از مشکلم میفهمد, چهارتا بدبختی ساختگی سر هم نکند و به خودش نسبت ندهد و خودش را بدبخت تر نشان ندهد!
بازدید : 415
يکشنبه 24 آبان 1399 زمان : 7:37
نا انقدر زود نه انقدر دیر