میدانم که دارم شورش را در میاورم ولی کسی که در حال تماشای بیست و چهار است, سریال خانهی امن برایش سوسول بازی است حتی اگر حمیدرضا پگاه را داشته باشد
گفت درخواست دادم, تایید کن, گفتم فقط به خاطر تو
بعد از روزهای دور وارد اینستا شدم, بدون نگاه کردن به این طرف و آن طرف, تایید کردم بستمش تا روزهای شاید دورتر ...!
اوضاع بانک خون کشور اصلا مناسب نیست, دلم میخواست میتوانستم بروم خون بدهم, به خصوص اینکه تا حدی گروه خونی ام کمیاب است. اما میدانم نمیشود, میدانم اگر به یک دستم آنژیوکت دریافت خون وصل کنند به دست دیگرم باید سرم تقویتی بزنند تا یک وقت از دست نرویم :))))
شکلک آخر را :(((( میبینم!
آخرین باری که شعر نوشتم، هشت ماه پیش بود؛
این هشت ماه را مرده بودم! بدون آنکه زندگی ام متوجه باشد!
ادامه دارند این ماههای شاکی ... :(
حدس زدم مشکلی برای پسرعمو پیش آمده, رفتیم بیرون, کنار رودخانهی کارون قدم زدیم و از مشکلی که برایش پیش آمده بود حرف زدیم. در برابر مشکل من, بزرگ نبود. نهایتش با فروش ماشین عمو, حل میشد و البته تجربهای تلخ در زندگی اش ... به هرحال راه حل داشت. اما اصلا با خودم قیاس نکردم و نگفتمش ببین در برابر رمان من, تو داستان کوتاهی. نه, ... و چقدر دلم میخواست کسی مثل خودم با خودم رفتار کند. کسی که وقتی از مشکلم میفهمد, چهارتا بدبختی ساختگی سر هم نکند و به خودش نسبت ندهد و خودش را بدبخت تر نشان ندهد!
طاقت میآورم ... نه برای اینکه طاق آن را دارم, نه, فقط برای اینکه آنهایی که آرزوی له شدنم را دارند, با خودشان به گور ببرند!
محمود شاکی است و میگوید، این چه وضعشه، همش قربون صدقه هم میرید، همش بوس و قلب، عین گروههای دخترونه شده!
حرفش را قبول دارم ... اما من یکی، از زمان پا نهادن در عرصهی شبکههای اجتماعی، بیشترین استفاده را از شکلکهای چشمک و ماچ برده ام:))
وقتی باهاش چت میکنم قشنگ معلوم است فارسی را درست بلد نیست و از گوگل ترنزلیت جون استفاده میکند
سمت چپ, سمت قلبش درد وحشتناکی پیدا کرد, نفسش بند آماده بود, دستش را روی سینه اش کشید, احساس کرد دارد سکته میکند, چقدر دردناک بود
از خواب پریدم ... او من بودم
تعداد صفحات : 0